ايران بزرگ
مروري بر رمان <در انتهاي آتش آيينه> نوشته پوران فرخزاد؛ تقلب اين نيمه پر از سوءتفاهم






رمان حجيم <در انتهاي آتش آيينه> نوشته شاعر، نويسنده و محقق معاصر خانم پوران فرخزاد تم هاي متعددي را دربرمي گيرد اما آنچه به عنوان تضاد اصلي شخصيت رمان، زمينه شكل بندي تم اصلي رمان را رقم مي زند، چالش اين شخصيت با مناسبات و ارزش هاي جامعه اي است كه وجه زن ستيز آن اكثر مواقع در سخيف ترين شكل خود صورت مي بندد و شايد همين موقعيت ناگوار مردسالار است كه شخصيت اصلي داستان يعني <شاخه نبات شادمهر> را وا مي دارد كه از مرد هاي دوروبر خود به صورتي عاصي گريزان باشد و نيمه و جفت گم شده خويش را نه در عالم بيرون كه در درون خود جست وجو كند.


او بر اين باور است كه فرا يافت اين نيمه از دست شده مي تواند در بازيافت و پيوندي خجسته او را به سوي نهايت زيبايي و سرخوشي رهنمون شود. در جهان داستان <در انتهاي آتش آيينه> حتي خوشبخت ترين زن - شباب شادمهر - كه به ظاهر از تمام امكانات پرستيژساز! برخوردار است، به سبب اليناسيون و سقوط در ورطه اي كالاوار كه جز به كار تمتع نمي آيد، يقينا موجود مفلوك و شوربختي است و شوربختي مضاعف آنكه فضاي فرهنگي موجود چنان با ظرافت، او را در هم كوفته كه هرگز به اين فهم


نمي رسد كه در يك ايلغار به نام ازدواج چگونه تمام توانايي هاي بالقوه اش را بي آنكه بداند به آتش كشيده است. شباب پيش از ازدواج، با نقش زدن بر بوم نقاشي، در تكاپوي گسترش خويش و جهان است اما پس از اين ازدواج ظاهرا موفق و گذران در كنار نيمه اي كه با نيمه گم شده او ماهيتا مغايرتي تام دارد به خودزني مي افتد و به ورطه وحشتناك روزمر گي سقوط مي كند. البته اين خودزني پيچيده و پوشيده تنها براي كساني ميسر است كه تلخ كامانه درمي يابند كه اين ازدواج كذايي، نبات را با قلم و قلم مو و رنگ و بوم به صورتي هول آميز بيگانه مي سازد و <مفيستوفلس> بساز و بفروش تمام تابلو هاي هميشه اش به ثمن بخس مي خرد.


من در اين يادداشت به گمان خود بر آنم تا از نيمه گمشده <شاخه نبات> حرف بزنم. رمان 828 صفحه اي فرخزاد با اين گفت وگو شروع مي شود: -< بس كن ديگر چقدر صدايم مي كني... خسته شدم - ]...[ كاري نكن ازت دلگير بشوم، امشب شب مهميه و تو... - چه داري مي گويي... اصلاً ما با هم آشنايي اي داريم كه از همه دلگير بشويم. - اشتباه نكن ما سال هاست با هم زندگي مي كنيم... فقط خدا مي داند چقدر بهت تلنگر زدم، چقدر صدايت كردم، چقدر به خوابت آمدم و تقلاكردم تا بفهمي اما...>


اين شروع ظاهراً معمولي و متعارف زماني به جايگاه خلاقه و شگفت انگيز خود دست پيدا مي كند كه از منشور بينامتني رمان دوباره بازخواني شود و تازه در چنين وضعيتي است كه ادراكات عرفاني، فلسفي، روانشناختي و ديني مي توانند همين كلمات ظاهراً ساده را بازيافت فرهنگ هاي متفاوت پر تلون سازد.


سقراط مي گويد: <خودت را بشناس.> منبع وحي در گزاره خاص خود مي فرمايد: من عرف نفسه فقد عرف ربه. حافظ شيرازي مي گويد: < درون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست.> و اين حديث در فرهنگ هاي مختلف به يك فراروايت متكثر تبديل مي شود! و مبتني بر چنين نگره اي است كه با تفسير بن مايه ها، حوادث و رخدادهاي كتاب درمي يابيم كه شاخه نبات در فراسوي فيزيك شناخته شده و محصور در نشانه هاي محدود به دنبال نيمه گم شده خويش مي گردد؛ نيمه اي كه اگر با يقيني <گوستاويونگ>ي به دنبال آن باشيم بايد در آتش حسرت آنيموس - Animus نيمه مردانه پنهان در وجود زن سر به دود سودا ساييد و در روند اين سودازدگي چنان عيارشناس شد كه از آنيموس هاي كاذب و غيراصيل بي پروا و شجاعانه درگذشت. بگذار من اينگونه آنيموس را به صورتي سمبوليك آنيموس هاي چهارراهي و يا كافه تريايي بنامم و گفتم از اينان بايد شجاعانه درگذشت. اين قيد بدان سبب به كار گرفته مي شود كه مكانيسم هاي فرهنگي و اجتماعي گاه چنان از زنان جرات ستاني مي كند كه آنان اغلب بي كمترين تمايل مجبور مي شوند يك عمر با كساني سر كنند كه حتي در يك نگاه عاشقانه هم با هم همخواني ندارند و تنها با سوءتفاهم هاي ساختگي روزهاي نخستين آشنايي كه اكثراً در پس پرسونا < > persona به گول زدن همديگر اشتغال دارند، خود را به عنوان نيمه گم شده همديگر جا زده اند. اما شوكت آن نيمه گمشده ازلي كجا و تقلب اين نيمه پر از سوءتفاهم كجا! چنين غبني آنچنان كه در رمان مورد نظر اتفاق مي افتد اگرچه وجه فراگيرش به خاطر شرايط تاريخي دامنگير زنان است ولي فرخزاد درنگاهي واقع بينانه، جنس مذكر را نيز از فريب آنيما هاي بدلي مصون نمي بيند. چنانچه گاهي به شكلي هنري براي شجاع الدين شادمهر اين فريب خورده بزرگ گونه قلمش را تر مي بينم.


شخصيت اول رمان يعني شاخه نبات دوبار در پيداكردن نيمه گم شده خويش مغبون واقع شده، اما شجاعانه نيمه دروغكي را پس زده و مهر طلاق را به پيشاني خود كوبانده است تا يك عمر مجبور نباشد خود را پشت ماسكي پنهان كند كه يا زاييده تحملي ناخواسته است و يا ماسكي است كه سوء نيت را لاپوشاني مي كند. پدر همين شاخه نبات تا لب گور، مادر شاخه نبات را كه تنها مي تواند نيمه گمشده يك موزاييك باشد تحمل مي كند و به واسطه همين نيمه زبر و زمخت است كه نبات در وصف ناكامي هاي او چنين مي گويد: < مي دانيد پدرم به هيچكدام از آرزوهايش نرسيد، نه در موسيقي نه در خوانندگي و نه در خوشنويسي و هميشه درجه دوم و سوم باقي ماند. به قول خودش اين اواخر فقط شده بود ماشين پول سازي. آخر برج حقوق را مي ريخت توي دست هاي مادرم.> (ص 282)


گل شجاع الدين شادمهر با عشق سرشته شده بود. شاخه نبات تجلي اين عشق را هرگز در طنين قرار باخته صداي پدر و ساز او فراموش نمي كند، به ويژه گاهي كه هر دو با هم دم مي گرفتند: طفيل هستي عشقند آدمي و پري / ارادتي بنما تا سعادتي ببري.


شاخه نبات در 40 سالگي هم هنوز آنقدر شاداب و زيبا مانده است كه بي هيچ غمزه اي بتواند دلبري كند اما تجربه زيست شده در پنهان ترين لايه هاي دلش مي گويد: <از خود بطلب هر آنچه خواهي كه تويي.> ديگر روزگار شباب و فريب هاي دم دستي براي او گذشته است و درايت هاي سر برآورده در 40 سالگي به او ياد داده كه هرچه را تصنعي است، بايد براي شباب ها رها كند و مي بينيم پس از كشف حافظ تهراني و شيرازي كه خود رويكردي وحدت وجودي به جهان متلون است، نامزد مهندس، پولدار و سرشناس خود را رندانه رها مي كند. جدايي از مهندس صبا و ازدواج صبا با شباب خواهر شاخه نبات، خود يكي از فصل هاي پر تعليق و جذاب رمان است كه كششي فوق العاده دارد.


شخصيت اصلي رمان در پي انسان ازلي است. شايد دنبال آن است تا مشي و مشيانه را دوباره در پيوندي جدايي ناپذير به ريشه گياه ريواس برگرداند. شايد مي خواهد رديه اي بر نظر افلاطون بنويسد كه در رساله ميهماني مي گويد، خدايان در ابتدا انسان را كروي و دو جنسي آفريدند و پس آنها را از هم جدا ساختند. شايد مي خواهد بگويد من باور كارل گوستاو يونگ را تاييد مي كنم كه بين آنيما و آنيموس اتحاد و ازدواجي جادويي اتفاق افتاده است.آيا با توجه به ازدواج هاي ناموفق شاخه نبات، او در فكر ازدواجي جادويي نيست و با وقوف به تبارشناسي عشاق ازلي، دنبال حافظ خود نمي گردد؟ يونگ مهم ترين آركي تايپ يا كهن الگو در رشد و تكامل آدمي را پيوند و تعادل بين آنيما و آنيموس مي داند. آيا حافظ تهراني، كهن الگوي <آنيما> وش خانم شادمهر در يك فرافكني ايده آل نيست؟ يونگ به كرات توصيه كرده است كه نيمه گمشده را در وجود خويش جست وجو كنيد. و ما به كرات چنين معنايي را از زبان حافظ شيرازي و تهراني و زن آيينه نشين مي شنويم كه به عنوان راهكار، جهت رهايي شاخه نبات به او تذكر داده مي شود.


به گمان من آنچه هر از گاه آن هم به گاه اضطرار به هيئت زن آيينه نشين در آن آيينه قدي تبلور مي يابد، در انطباق با اصطلاح شناسي كارل گوستاو يونگ همان چيزي است كه يونگ <سايه>اش نام مي نهد. سايه كاركردش به گمان يونگ، هشدارهاي بازدارنده و ترغيب هاي ترميمي است. او در ظلمات پرتلاطم ندانستن، شبيه فانوسي دريايي است كه راه را مي نماياند تا پرتوي خضرگونه باشد. يونگ در كتاب <انسان و سمبول هايش> مي نويسد: هر موجود بشري اساسا داراي احساس تماميت است. و تماميت يعني يك احساسي قوي و بسيار كامل از خود و با چنين دريافت و ديدگاهي است كه در نوشته اي ديگر بين <من> و <خود> تفاوت و تمايز قائل مي شود و <خود> را در تقابل با <من> اقيانوسي بيكران مي بيند كه از روح نشات مي گيرد. در چنين ساختاري مي توان شاخه نبات را به مثابه <من> دانست و زن آيينه نشين را آن <خود> بيكران. در رمان <در انتهاي آتش آيينه>، حافظ شيرازي، حافظ تهراني و زن آيينه نشين هر سه همان بت عيار حضرت مولانا جلال الدين بلخي اند. مولانا در ظهور چنين وضعيت مثبت اما متلوني مي فرمايد: هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد / دل برد و نهان شد و ما اين دل بردن و روي نهان كردن را از سوي اين هر سه مي بينيم. اين هر سه اگرچه ظاهراً تجلياتي ديگرگونه دارند ولي ماهيتاً كاركردشان همسان است. آنها مي آيند تا در فراسوي قيود ظاهرا بي ارزش اما بي ارزش شده كه براي تكامل شاخه نبات و جان او گمراهي و بي حاصلي اند، اكسير مراد باشند. مجازها، ايماها و سمبل ها و حتي اشاره هاي اساطيري به كار گرفته شده در رمان خانم فرخزاد تا رماني كه بر اثر مسامحه نويسنده رمزگشايي نمي شوند، القائات شگفت انگيزي دارند. اما نويسنده بدون هيچ ضرورتي لذت درك ناگفته هاي رمان را از خواننده دريغ مي كند و با رمزگشايي و توضيحات ضايع ساز، اجازه نمي دهد تا خواننده در خوانش ويژه خود با رمزها درگير شود و به قول رولان بارت، متن در خوانش به صورت متني نويسا درآيد. ببينيد: <آيينه بلند كه ديرگاهي زيستگاه نقش هايي از شاخه نبات راستين بود اينك با تمام چشم خيره پيوستگي آن دو پاره گم شده به يكديگر بود.( >ص 616) با اين چنين كاري در تمام تعبير ها بسته مي شود تا فقط نگاهمان به دست نويسنده باشد...


با تمام جذابيت و قدرت تعليقي كه رمان <در انتهاي آتش آيينه> دارد، نويسنده خلاق آن در جاهايي بي مسامحه نمي ماند، كه من تنها به نمونه هايي از آنها اشاره و آرزو مي كنم كه در آيينه روزگار چون شاخه نبات تبلوري شوكت آفرين داشته باشد و اما آن نمونه ها:


يك: مشكلات به لحاظ رسم الخط: <تبريك مي گويم>، <نه هنر را مي شناسند>، <راحت طرف را به مقام خدايي مي رسانند.( >ص 127) كه شكل رسم الخطي شناسه ها از نظر فونتيك به ويژه هنگامي كه به صورت گفت وگو به كار مي روند، بسيار آزاردهنده است.


دو: نمود هر از گاهي صداي نويسنده، آن هم به عريان ترين شكل: <به راستي كداميك از زنان و مردان آن كوچه، آن داوران پاكدامن و معصوم مي دانستند بر آن دختر ساده تازه بلاغ، چه گذشته كه او به خودكشي پناه برده است.( >ص 442)


سه: يكي دو اشتباه از اين دست: <زال همچون هميشه تاريخ بي قراري مي كرد اگرچه چشمي به رودابه دختر خوب روي شاه سمنگان داشت.( >ص 644) كه مي دانيم رودابه دختر مهراب، شاه كابل است...


چهار: <اگر خوبي و بدي شرطي نبودند ومعناي ثابتي داشتند...> كه احتمالآً نويسنده كلمه شرطي را به جاي نسبي و به نادرست به كار گرفته است.
4/6/86

برچسب‌ها: